جدول جو
جدول جو

معنی زرنگار کردن - جستجوی لغت در جدول جو

زرنگار کردن
(چَ دَ)
به زر منقش کردن:
زرو نعمت آید کسی را بکار
که دیوار عقبی کند زرنگار.
سعدی (بوستان).
به عاقبت خبر آمد که مرد ظالم مرد
به سیم سوختگان زرنگارکرد سرای.
سعدی.
رجوع به زرنگار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انگار کردن
تصویر انگار کردن
پندار کردن، فرض کردن، گمان کردن، خیال کردن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ طَ دَ)
بجوقی کسی را حمل کنند. (از اسدی). بجماعت کسی را بردارند. (یادداشت بخط مؤلف) :
یکی مواجر و بی شرم و ناخوشی که ترا
هزاربار خرنبار بیش کرده عسس.
لبیبی
لغت نامه دهخدا
(چُ غُ کَ دَ)
در دو شاهد زیر ظاهراً بمعنی اظهار ستوه و شکایت کردن، شکوه کردن و پناه جستن آمده است:
نکند دوست زینهار از دوست
دل نهادم بر آنچه خاطر اوست.
سعدی (گلستان).
زینهار از کسی که از غم دوست
پیش بیگانه زینهار کند.
سعدی.
، امان طلبیدن. زینهار طلب کردن. مصونیت خواستن:
خاقانی است بر در او زینهاریی
وین زینهاری از کرمش زینهار کرد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ دَ)
فرض کردن. تقدیر کردن. شمردن. تصور کردن. پنداشتن. گرفتن. تقدیر کردن. انگاشتن. گمان کردن: انگار می کنم که ورنجستم. انگار کن اینجا خانه ماست، اینجا هم مسجد. (از یادداشتهای مؤلف). و رجوع به انگار شود، نسناس را گویند یعنی دیومردم، و آن جانوری باشد وحشی شبیه به آدمی. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) ، در مؤیدالفضلاء به معنی بسباس آمده است که بهندی جاوتری می گویند. (برهان قاطع). و رجوع به انجدان و آنندراج شود
لغت نامه دهخدا
(چُ اُ دَ)
لابه کردن. خواهش کردن. امان خواستن. استمداد کردن:
راست که افتادی وز خواب و ز خور ماند
آنگه زاری کنی و خواهش و زنهار.
ناصرخسرو (دیوان ص 165).
علت پوشیده مدار از طبیب
بر در اوخواهش و زنهار کن.
ناصرخسرو.
لبش زنهار می کرد از لبم گفتم معاذاﷲ
قصاص خون همی خواهم چه جای زینهار است این.
خاقانی.
زنهارسعدی از دل سنگین کافرش
کافر چه غم خورد که تو زنهار میکنی.
سعدی.
، پیمان کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : پس آن طباخ آن زرو زهر بستد و با وی عهد و زنهار بکرد (که آن زهر در طعام اسکندر کند) . (اسکندرنامۀ سعید نفیسی، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ کَ دَ)
نگاشتن. نقش کردن. نقاشی کردن:
برش چون بر شیر و رخ چون بهار
ز مشک سیه کرده بر گل نگار.
فردوسی.
، نقش کردن. ثبت کردن:
بر درگه خلیفه دبیران همی کنند
توقیع نامه های تو بر دیده ها نگار.
فرخی.
به سان فرقان آمد قصیده ام بنگر
که قدردانش کند در دل و دو دیده نگار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 281).
، کشیدن. ترسیم کردن. تصویر کردن. نگاشتن. صورت و شکل چیزی را نقاشی کردن:
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر.
فردوسی.
فریدون ابا گرزۀ گاوسار
بفرمود کردن به آنجا نگار.
فردوسی.
بر آن تخت صد خانه کرده نگار
خرامیدن لشکر و شهریار.
فردوسی.
بس نمانده ست که شاهان ز پی فخر کنند
صورت تخت تو و نام تو بر تاج نگار.
فرخی.
کس نیاید به پای دیواری
که بر آن صورتت نگار کنند.
سعدی.
آن صانع لطیف که بر فرش کاینات
چندین هزار صورت الوان نگار کرد.
سعدی.
، زینت کردن.آراستن. به نقش و نگار چیزی یا جائی را آراستن:
یکی کاخ دیدند نو شاهوار
به زرّ و گهر کرده یکسر نگار.
اسدی.
، رنگین کردن. نگارین کردن. خضاب کردن. بزک کردن:
فروهشته از گوش او (گربه) گوشوار
به ناخن بر از لاله کرده نگار.
فردوسی.
هر شب همی کنم همه اطراف روی خویش
بی روی چون نگار تو از خون دل نگار.
وطواط.
، ترصیع کردن. از جواهر نقش ها بر چیزی نگاشتن:
فروهشته از تاج دو گوشوار
به درّ و به یاقوت کرده نگار.
فردوسی.
ز پیروزه کرده بر او بر نگار
بر ایوانش یاقوت برده به کار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرگار کردن
تصویر پرگار کردن
تعبیه و آماده کار ساختن آلات وادوات، سرگردان کردن
فرهنگ لغت هوشیار